او افزود: از آن به بعد اما، خانواده غفاری دیگر زیر بار نرفتند که به خواستگاری من بیایند. حق هم داشتند. آنها هر سال به خواسته و اصرار پسرشان به خانه ما میآمدند و جواب رد میشنیدند. کم نیست که یک خانواده 16-15 سال متوالی به خواستگاری یک دختر بروند و هر بار با یک کلمه مواجه شوند....«نه».
این شد که دیگر تنها راه ارتباطی ما که خواستگاری سالانه بود هم قطع شد. آن روزها به من خیلی سخت میگذشت و فشار روانی زیادی بر من وارد میشد اما هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که روی حرف خانوادهام حرف بزنم.
خلاصه وارد دانشگاه شدم و به دلیل شرایط روحی که داشتم خیلی دیر به دانشگاه رفتم. آن زمان هم فکرم پیش امیر آقا بود و هیچ فردی نمیتوانست جای او را در دلم بگیرد.
افسانه میگوید: البته باید اعتراف کنم که امیر آقا از من وفادارتر بود چون پس از آن که آنها دیگر پا پس کشیدند و به خواستگاری نیامدند، چندین خواستگار به خانه ما آمد و من که دیگر از ازدواج با امیرحسین ناامید شده بودم، به تعدادی از آن خواستگارها جواب مثبت دادم.
وی افزود: اما نمیدانم چرا هیچ کدام از خواستگاریها به سرانجام نمیرسید و هر کدام به نحوی به هم میخورد. تا جایی که یکبار به مادرم گفتم فکر کنم آه امیر مرا گرفته که هیچ کدام از مراسمهای خواستگاری من به ثمر نمیرسد.
آن روزها نمیدانستم که چه در انتظار من است و از بر هم خوردن خواستگاری گله میکردم اما بعدها فهمیدم که حکمت بر هم خوردن آن چه بوده و مصلحت خداوند بر چه قرار گرفته بود.
اما امیرحسین در طول آن سالها به خواستگاری هیچ دختری نرفته بود و با قاطعیت اعلام کرده بود که یا افسانه یا هیچ کس!
بنابراین در این ماجرا او از من وفادارتر بود و روی حرفش ماند و غیر از من در جلسه خواستگاری با هیچ دختری حاضر نشد. اما من نتوانستم مانند او باشم و از این بابت او از من خیلی جلوتر است.
روزها گذشت و سالها در پی هم آمدند تا اینکه سال 93 از راه رسید. گویا زمان سرآمدن انتظار ما امسال بود و حالا میفهمم که هر چیزی در زمان خود و به درستی انجام میشود اگر توکلت را به خدا از دست ندهی.
یک وصل شیرین
گام سوم: میگویند اگر چیزی یا کسی روزی تو باشد، زمین به آسمان برود، آسمان به زمین بیاید، تو به آن خواهی رسید.
حکایت افسانه و امیرحسین هم همین است. پس از 21 سال و بعد از بالا و پایین شدنهای فراوان سرانجام نیمه شعبان امسال، خانواده غفاری برای بار آخر به خواستگاری افسانه رفتند و جواب «بله» را از عروس خانم گرفتند. افسانه حجتی، عروس پر ما جرای این قصه، ما وقع را اینطور تعریف میکند: از آخرین مراسم خواستگاری ما فقط یک ماه میگذرد و من هنوز باور ندارم که کابوس انتظار به سر رسیده. فکر میکنم خواب هستم و تمام این ماجراها را در خواب دیدهام.
به قول حافظ
«باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز قصه غصه که دردولت یار آخر شد»
او در ادامه میگوید: شب نیمه شعبان که خانواده امیر آقا به خانه ما آمدند خودش هم همراه آنها آمد. تا قبل از آن هیچ وقت وارد خانه نمیشد و همیشه دم در داخل ماشین پدرش مینشست. آمد داخل منزل ما اما هیچ حرفی نمیزد. انگار او هم مانند من باورش نمیشد که روزهای سخت انتظار در حال پایان است. نوبت رسید به بحث اصلی مراسم خواستگاری یعنی مهریه! مادر من از قبل مهریه را در نظر گرفته بود تا شب خواستگاری به خانواده داماد اعلام کند. اما مادر امیر آقا یک جملهای گفت که جای هیچ بحثی برای کسی باقی نمانده مادر همسرم شب خواستگاری به خانواده من گفت: مهریه افسانه، جوانی بچه من بود که رفت!
آن شب همه چیز با خوبی و خوشی و در کمال آرامش سپری شد و بالاخره ما به هم رسیدیم. عروس قصه ما در ادامه گفت: حالا که فکرش را میکنم میبینم این مدت زمانی که ما به خاطر عشقمان صبر کردیم، هر دوی ما بزرگ شدیم. آنقدر که مشکلات برایمان قابل تحملتر است. روزی که برای اولینبار خانواده غفاری به خواستگاری من آمدند، فقط 14 سال داشتم. اگر مادرم آن زمان به این وصلت رضایت میداد و من عروس خانواده غفاری میشدم حتما عشقمان دچار آسیب میشد. چون آن موقع من یک عشق کودکانه را در سر میپروراندم با یک دنیا رویا و خواسته غیرواقعی که حالا مطمئنم امیرحسین از پس آن بر نمیآمد.
اما حالا آنقدر سردی و گرمی روزگار را چشیدهام و آنقدر به خاطر این عشق، صبوری کردهام که حاضر نیستم با خواستههای خودم حتی اگر بجا و منطقی باشد چهره عشقم را مکدر کنم. حالا از مادرم تشکر میکنم که مقاومت کرد و نگذاشت من در سن نوجوانی و خامی ازدواج کنم. من حالا پختهتر شدهام و آمادگی پذیرش مشکلات زندگی مشترک را دارم در حالی که قبلا اصلا چنین درکی از زندگی نداشتم و خواستههایم آنقدر زیاد بود که اگر وارد زندگی میشدم و همسرم نمیتوانست از پس خواستههای من برآید ممکن بود مشکلات زیادی در زندگیمان ایجاد شود. اما حالا میدانم که باید قدر مرد وفاداری را که 21 سال حاضر نشد نام هیچ دختر دیگری را بر زبان بیاورد بدانم.
میدانم که او به خاطر من خیلی آزار دید و صبوری کرد و دلم میخواهد تاجایی که در حد توانم است در زندگی از خواستههایم کوتاه بیایم، تا شاید جبران یکی از روزهایی که به خاطر وفاداری به عشق من سختی کشید باشد. فقط یکی از آن روزهای سخت او افزود: روز جشن نامزدیمان خیلی از اقوام همسرم، مشتاق بودند که من را زودتر ببینند تا بدانند که امیرحسین به خاطر چه کسی 21 سال صبر کرده.
هر دو ما صبر کردیم و در راه عشقمان سختی کشیدیم اما حالا من خوب میفهمم معنی «الله مع الصابرین» چیست؟ من به کسانی که شرایطی مشابه شرایط من دارند، توصیه میکنم در عین وفاداری، صبر را پیشه خود کنند و نتیجه را به خدا واگذار کنند. صبوری که نباشد، حتی کارهای خوب هم به نتیجه نمیرسد. او گفت: من طی این سالها لحظهبهلحظه خدا را کنار خودم احساس میکردم. فقط او بودکه از حال دل من خبر داشت و میدانست که چه روزهای سختی را میگذرانم اما هیچ وقت حاضر نشدم روی حرف پدر و مادرم حرف بزنم و رفتار ناشایستی از خودم نشان دهم. ازدواج ما در اوج ناباوری اتفاق افتاد. درست زمانی که من کاملا نا امید شده بودم و فکر میکردم همه چیز تمام شده. وقتی همه چیز را رها کردم و همه چیز را با تمام وجود به خدا سپردم به طور معجزه آسایی همه چیز درست شد و در کمال ناباوری من و امیرآقا کنار هم قرار گرفتیم.
ساقیا لطف نمودی، قدحت پر می باد
گام 4: و اما قهرمان قصه ما، اسطوره وفاداری و عشق، امیرحسین غفاری... او متولد سال 1351 است و از وقتی 20 ساله بوده قصد ازدواج داشته. اما بازی روزگار آنقدر او را امتحان کرده که تعداد روزهای چشمانتظاریش به ماه تبدیل شده و ماهها به سال! یک سال، دو سال، 5 سال، 7 سال، 10 سال، 12 سال، 17 سال، 20 سال و 21 سال...
حتی شمردنش هم خستهکننده است. تصورش را بکنید ثانیههای یک عاشق چطور سپری میشده. پای حرفهایش که نشستیم، آرامش خاصی داشت انگار صبوری این سالها به جانش نشسته. وقتی از عشقش حرف میزند به سالها پیش میرود. به سالهایی که خانوادهاش را به خواستگاری افسانه میفرستاد و خودش بیرون خانه آنها داخل ماشین به انتظار جواب مینشست. خودش میگوید: وقتی داخل ماشین منتظر میماندم که پدر و مادرم از خانه افسانه برگردند، ثانیهها برایم به سختی میگذشت. آن لحظهها استرس و فشار زیادی را تحمل میکردم اما انگار یک چیزی ته دلم میگفت... این بار هم جوابشان منفی است. وقتی پدر و مادرم از خواستگاری برمیگشتند و داخل ماشین مینشستند، نگفته از چهرههایشان میفهمیدم که جواب منفی گرفتهاند. هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد. فقط با اشاره سر میپرسیدم نه؟ آنها هم اشاره میکردند«نه»!
او در ادامه گفت: طی این سالها خیلی از خانواده افسانه جواب «نه شنیدم و هرکس میگفت دلیل این همه پافشاری تو چیست فقط یک جواب داشتم... دوست داشتن به دل است نه به دلیل!
به همه گفته بودم که اگر حوری بهشتی را هم برای من بیاورید من نمیخواهم. من فقط و فقط افسانه را میخواهم.
امیرحسین غفاری ادامه داد: آن سالها که هنوز خانواده افسانه از محله ما نرفته بودند تمام دلخوشی من این بود که صبحها وقتی افسانه به مدرسه میرود خودم را سر کوچه برسانم و از دور او را ببینم. این کار هر روز من بود. مثل کارمندی که باید هر روز سر ساعت مشخص کارت حضور بزند.
من هر روز میرفتم و از دور افسانه را میدیدم و آنقدر شرم و حیا بین ما بود که حتی به هم سلام هم نمیکردیم. بعد که افسانه به مدرسه میرفت، من با کلی انرژی که از دیدار افسانه گرفته بودم دنبال کارم میرفتم. چند ساعتی به کارهایم میرسیدم تا اینکه زمان بازگشت افسانه از مدرسه فرا میرسید. باز هم هر کاری داشتم کنار میگذاشتم و خودم را با عجله سر کوچه میرساندم. تا اینکه افسانه بیاید و رد شود. وقتی او به خانه میرفت من هم خیالم راحت میشد و دنبال کارم میرفتم.
همان دیدار کوتاه و خالی از ارتباط کلامی تا روز بعد مرا شارژ میکرد، انگار که روحم تازه میشد. همین منوال ادامه داشت تا اینکه خانواده افسانه از محل ما نقل مکان کردند. وقتی افسانه از محله رفت در و دیوار محل برایم زندان شد... روز سختی بود. آنقدر سخت و دردناک که از یادم نمیرود. خوب یادم هست که آن روز من گریه کردم. بعد پیش مادرم رفتم و گفتم که میخواهم بروم شهرستان، نمیتوانم محل را تحمل کنم. آنقدر بیتاب بودم که کسی حریف من نمیشد. تا اینکه مادرم قبول کرد به خواستگاری افسانه برود. خواستگاریهای مکرر ما همانا و جواب منفی شنیدن همان! مادرم بارها و بارها برای اینکه فکر افسانه را از سر من بیرون کند به من گفت: این همه دختر زیبا و خوب اطرافمان هست بیا یکی از آنها را انتخاب کن تا برایت به خواستگاری بروم. اما حرف من همان بود... یا افسانه یا هیچکس.
او در ادامه گفت: با خودم عهد کرده بودم که اگر افسانه ازدواج کرد تا آخر عمر مجرد بمانم و اگر چنین اتفاقی افتاد، هیچ وقت ازدواج نمیکردم. اما در تمام این سالها حتی لحظهای امیدم را از دست ندادم و مطمئن بودم که خداوند مرا به افسانه خواهد رساند حتی اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد.
کار ما به جایی رسید که دیگر خانواده من زیر بار خواستگاری رفتن نمیرفتند و در تمام آن سالها هم من امیدم را از دست ندادم و با خودم عهد کرده بودم که آنقدر به پای افسانه صبر میکنم تا عاقبت یک روزی او خانم خانهام شود. سرانجام لطف خداوند شامل حال ما شد و حالا ما محرم هستیم و آرزوی بزرگ قلبی من که وصال افسانه بود برآورد شده. فقط میتوانم خدای بزرگ را به خاطر صبری که به من عطا کرد شکر کنم و از اینکه دعاهایم را اجابت کرد یک عمر شاکر باشم و بگویم: ساقیا لطف نمودی، قدحت پر می باد.
منبع