عروس و دامادی که پس از ۲۱ سال به هم رسیدند - نسخه قابل چاپ +- تالار گفتمان عروس (https://forum.talarearoos.ir) +-- انجمن: سرگرمی (/forum-%D8%B3%D8%B1%DA%AF%D8%B1%D9%85%DB%8C--57) +--- انجمن: سرگرمی (/forum-%D8%B3%D8%B1%DA%AF%D8%B1%D9%85%DB%8C--59) +--- موضوع: عروس و دامادی که پس از ۲۱ سال به هم رسیدند (/thread-%D8%B9%D8%B1%D9%88%D8%B3-%D9%88-%D8%AF%D8%A7%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%8A-%DA%A9%D9%87-%D9%BE%D8%B3-%D8%A7%D8%B2-%DB%B2%DB%B1-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%A8%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%B1%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%86%D8%AF--895) |
عروس و دامادی که پس از ۲۱ سال به هم رسیدند - star - ۲۳ تير ۱۳۹۳ ۰۵:۰۱ عصر افسانه و امیرحسین متعلق به عهد عتیق نیستند. آنها فقط یک دهه جلوتر بودند یعنی دهه 50. افسانه متولد سال 58 است و امیرحسین سال 51. با این حال در اوج عاشقی، روابط پنهانی نداشتند و به قول افسانه نه تلفنی با هم حرف میزدند و نه نامهای بین آنها رد و بدل میشد. تمام عشق این دو جوان از طریق نگاه بود. به گزارش ساجده به نقل از شهر خبر : فرهاد تراش را دیدهاید؟ جایی است در بیستون! میگویند این کوه به دست فرهاد کنده شده... واقعا عشق، چه معجزهها میکند. عشق شیرین، فرهاد را به کندن کوه وامیدارد؛ میگویند: بیستون را عشق کند و شهرتش، فرهاد برد! به نوشته مردم سالاری، اما عشق هم عشقهای قدیم. این روزها هیچ کجا فرهاد تیشه به دستی پیدا نمیکنی که از عشق شیرین، کمر کوه را بشکند و یا مجنونی که از عشق لیلی سر به بیابان بگذارد. روزگاری است غریب... پر از حیله و فریب. عشق، هنوز هم هست، نه که نباشد اما آدمها عاشق جانها نمیشوند. عاشق مالها میشوند. هر که داراییاش از مال و زیبایی بیشتر باشد، بیشتر در معرض عشق دیگران قرار میگیرد. هر که پولدارتر و زیباتر، دلبرتر! ماشین مدل بالا و خانه بالای شهر. ویلا، حساب بانکی، عاشقان سینهچاک، زیاد دارند. هر که پشت ماشین مدلبالا نشست خاطرخواه پیدا میکند. خانه هرکس گرانتر بود عاشقانش بیشتر میشوند. عاشقانی که یک روز عاشقند و روز بعد فارغ! این روزها، یک دل جای یک عشق نیست. دلها بزرگ نشده اند که آدمهای زیادی در آنها جا بگیرد، حقیر شدهاند. دلها، حیثیت عشق را به بازی گرفتهاند. گرگها که به گله میزنند، همه را خفه میکنند بیآنکه قدرت خوردن همه گله را داشته باشند. گرگها فقط حریصند، همین! این روزها دلها گرگ شدهاند. حریص و کریه! آنقدر که خیانت، واژه رایج بازار عاشقی شده. بازاری که دیگر داغ نیست. بیاعتمادی بیداد میکند، چون هرکس، خودش را در وجود دیگری میبیند. آدمی که بیوفایی کرده، در وجود دیگران بیوفایی را میجوید و مفتخرانه میگوید: هیچکس قابل اعتماد نیست. غافل از اینکه فراموش کرده از هر دست بدهی، از همان دست پس میگیری. این روزها تاهل، تعهد نمیآورد و آدمها خیلی زود یادشان میرود که سر سفرهای که همه چیزش سفید است با هم پیمان وفاداری بسته بودند. وفا، در تاریکیهای پسکوچههای هوس و خیانت، گم شده و دل بستن، وحشتانگیزترین واژه این تاریکخانه است. شاید به همین دلیل است که... آدمها ماندهاند بیدوست! بیدوست ماندهاند چون خدا را فراموش کردهاند. یادشان رفته تا روزی که زنده هستند نسبت به کسی که به خودشان وابسته کردند، مسوولند. عشق، باران باطراوتی است که خداوند آن را به کویر خشکیده دلهای آدمیان هدیه کرد، یادمان باشد آلودهاش نکنیم. یادمان باشد خداوند در قرآن به وفاداری تاکید کرده و فرموده«یا ایهاالذین آمنو، اوفوا بالعقود» «ای کسانی که ایمان آوردید به عهدهای خود وفا کنید» به قول حافظ شیراز: وفا کنیم و ملامت کشیم و خوشباشیم که در طریقت ما کافری است رنجیدن این روزها «وفا» حلقه گم شده زنجیره عاشقی است. آدمها خیلی زود از یاد میبرند عهد و پیمانهایشان را و دلهایشان را تبدیل به کاروانسرایی کردهاند که هرکس اجازه ورود به آن را پیدا میکند. قدیمها اما این طور نبود، عشقهای قدیم هنوز هم شهره خاص و عام هستند. آن روزها آدمها شاید سواد خواندن و نوشتن نداشتند اما سواد زندگی کردن داشتند. آنها خوب میدانستند که «عشق» قداست دارد. پس قداست عشق را با وفاداری حفظ میکردند و خوب میدانستند که از پس عشق زمینی، میتوان به عشق آسمانی رسید و عشق یگانه عاشق هستی، خدای یگانه را درک کرد. همین جاست که کار، سخت میشود. که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها! خیلیها آسانی اولش را میطلبند و مرد مشکلهایش نیستند. دشواریهای عشق که از راه میرسد جا میزنند. انتظار، بیطاقت میکند، عاشق را یک ثانیه، یک سال میگذرد و یک سال یک قرن! چشمانتظاری پیرت میکند اگر عاشق باشی. اما وعده خداوند این است... «انالله معالصابرین» «خداوند با صابران است» صبور که باشی، یک روزی، یک جایی، یک جوری جواب صبرت را میگیری. صبور که باشی خدا را در لحظه لحظه روزهای سخت انتظار حس میکنی. او هست. همیشه با توست. در کنار تو. نزدیکتر از رگ گردن. به وفاداریت که عمل کنی او هم به وعدهاش عمل خواهد کرد. خودش گفته«اوفوا بعهدی اوف بعهدکم» «به عهد و پیمان من وفا کنید تا من نیز به پیمان شما وفا کنم» (بقره 40) و خداوند هیچگاه، هیچگاه خلف وعده نمیکند. او همیشه سر قولش میماند، ما یادمان باشد سر قولهایمان بمانیم. آنچه میخوانید حاصل گفتوگوی «مردمسالاری»با تازهعروس و دامادی است که مزد صبرشان را از خدا گرفتند... وصال تو ز عمر جاودان به، خداوندا مرا آن ده که آن به کمی آن سوتر: بر میگردیم به 21 سال پیش؛ به روزی که داماد قصه ما امیرحسین، 20 ساله است. سربازیاش تمام نشده اما هم بازی روزهای کودکیاش، افسانه که حالا پا به روزگار نوجوانی گذاشته به همراه خانوادهاش از محله آنها نقل مکان کرده و به جای دیگری رفته است. افسانه که میرود دنیای امیرحسین تیره میشود... آنچنان که اگر شاعر بود یقینا میگفت «ولله که شهر، بی تو مرا حبس میشود» امیرحسین 20 ساله مدتها بود که صدای قلبش را شنیده بود... صدای لطیف عاشق شدنش را. اما حالا هم بازی روزهای کودکیاش رفته و او را به یک دنیا دلتنگی تنها گذاشته. حیا، مانع میشود که خودش سراغی از افسانه بگیرد. پس مادر را به خواستگاری میفرستد. دو همسایه قدیمی دیداری تازه میکنند و پس از مدتی مادر امیرحسین موضوع خواستگاری را مطرح می کند. افسانه 14 ساله که تازه وارد مقطع دبیرستان شده زمزمههای جدیدی را میشنود. در عنفوان نوجوانی، ذهنش از شنیدن این کلمه به هم میریزد و... ازدواج! احساسات یک دختر 14 ساله آنقدر لطیف و شکننده است که به تلنگری دژ احساسش فرو میریزد و دست دلش برای همه رو میشود. قلب افسانه هم شروع به تپیدن میکند. اما مادر افسانه معتقد است که سن دخترش به هیچ وجه مناسب ازدواج نیست و به هیچ عنوان رضایتی برای ازدواج افسانه در این سن ندارد. این اولین جلسه خواستگاری امیرحسین از افسانه است که به جواب منفی ختم میشود. اما عشق امیرحسین، ریشهدارتر از این حرفها است که با یک «نه» شنیدن قانع شود. او تصمیم میگیرد برای رسیدن به افسانه، کفش آهنین بپوشد و دست از تلاش برندارد. روزها سپری میشوند امیرحسین بزرگتر میشود، افسانه هم! ماجرای خواستگاری امیرحسین از افسانه اما تمامی ندارد. هرسال که میگذرد امیرحسین بار دیگر خانوادهاش را به خواستگاری افسانه میفرستد اما بازهم جواب مادر افسانه همان است... هنوز زود است. سالها میآیند و میروند، 2 سال 3 سال... 8 سال... 10 سال... 15سال... و امیرحسین هر سال به خواستگاری افسانه میرود و هر بار جواب یکی است «نه»! تعداد دفعات خواستگاری به بیش از 15 بار میرسد... هرسال یکبار حالا 15 سال گذشته و خانواده امیرحسین دیگر زیر بار نمیروند و به پسرشان میگویند: بیشتر از این خودت را سنگ روی یخ نکن! او اما عاشق است. روزگار کودکیاش را کنار افسانه جا گذاشته و حالا که روزهای جوانیاش به سرعت در گذر است با همان معصومیت دوران کودکی صدای تپشهای قلب عاشقش را میشنود. حالا دیگر خانواده خودش هم با او همراهی نمیکنند. حق هم دارند غرورشان جریحه دار شده. امیرحسین قصه ما اما حرفش یکی است... یا افسانه یا هیچکس! پای حرفش هم میایستد. بهای سنگینی برای حرفش میدهد... بهایی به نام جوانی! گاهی نمیشود که نمیشود... گاهی هزار دوره دعا بیاجابت است... گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود... و اینبار قرعه به نام او شد. پس از 21 سال. دقیقا یک ماه پیش یعنی شب نیمه شعبان این دو عاشق وفادار پس از 21 سال انتظار، به هم رسیدند. شنیدن قصه این عشق، از زبان خودشان جذابتر است که در ادامه میخوانید... یک آشنایی کودکانه گام1: عروس افسانهای قصه ما تازه یک ماه است که به جمع عروس خانمها پیوسته، او سرانجام پس از 21سال انتظار، نیمه شعبان امسال به آقا داماد عاشق و وفادار جواب «بله» را داد و شد عروس قصه! البته قهرمان قصه آقای امیرحسین خان غفاری است که نشان عشق و وفاداری را در سینهاش حک کرده. پای صحبت افسانه حجتی که نشستیم ما را به روزهای کودکیاش برد. به روزگاری که یک دختر بچه 5 ساله بود... خودش میگوید: درست وقتی 5 ساله بودم به یک خانه جدید نقل مکان کردیم. صاحب خانه آن خانه جدید پدر امیرحسین بود و ما شدیم مستاجر منزل پدر امیر آقا، آن روزها بحبوحه جنگ و موشک باران بود. زمان ما بچهها عصرها در کوچه بازی میکردند و مثل بچههای آپارتماننشین امروز نبودند. من هم مثل همه بچههای هم سن و سالم برای بازی به کوچه میرفتم و خیلی زود با محله جدید و بچه محلها انس گرفتم. روزگار خوش کودکی بود و ما فارغ از دغدغهها و مشکلات بزرگترها، فقط مشغول بازی و شیطنتهای کودکانه بودیم. قایم موشک و لیلی و دوچرخه سواری و گرگم به هوا... فکر میکنم همه بچههای هم نسل ما از این بازیها خاطرههای شیرین دارند. افسانه حجتی در ادامه گفت: در اوج روزگار پاک کودکی، امیرحسین هم بازی من بود. آن روزها هر کدام از بچههای محل یک دوچرخه کوچک داشتند و عصرها، کوچه پر از دوچرخههای رنگی میشد. من صاحب یکی از دوچرخهها بودم... امیرحسین هم! روزها میگذشت و ما دوران کودکی را سپری میکردیم. کمکم وارد مدرسه شدم و بعد مقطع ابتدایی را پشت سر گذاشتم و وارد مقطع راهنمایی شدم. 10 سالی گذشت و ما هنوز مستاجر منزل پدر امیرآقا در شهرری بودیم. تا اینکه من مقطع راهنمایی را تمام کردم و وارد دبیرستان شدم. آن سال ما از آنجا نقل مکان کردیم و به محله ستارخان رفتیم. حالا من یک دختر 14 ساله بودم و امیر سرباز بود. تا آن روز ما حتی با هم حرف هم نزده بودیم. تنها چیزی که بین ما رد و بدل میشد، نگاه بود. فقط همین. وقتی ما از آن محل رفتیم، یک روز خانواده امیرحسین برای خواستگاری به منزل ما آمدند، من یک دختر 14 ساله بودم و در اوج احساس و عاطفه! روزی که خانواده امیرحسین به خواستگاری من آمدند با تمام وجود برای این ازدواج رضایت داشتم اما... افسانه در ادامه گفت: من یک دختر 14 ساله بودم، با یک دنیا رویای کودکانه، عشق من یک عشق پاک کودکانه بود... اولین و آخرین تجربه عاشقیام! اما مادرم معتقد بود که یک دختر کم سن و سال و بیتجربه مثل من آمادگی اداره یک زندگی را ندارد و نمیتواند از پس مشکلات زندگی بر آید. بنابراین به صراحت اعلام کرد که با امیرحسین هیچ مشکلی ندارد اما جوابش برای این ازدواج منفی است. او افزود: وقتی خانواده امیرآقا از منزل ما رفتند، من ماندم و یک دنیا دلتنگی. اما حجب و حیا مانع میشد که اعتراض کنم و یا نظرم را به خانوادهام بگویم. بنابراین فقط سکوت کردم و غصههایم را در خودم فرو بردم. روزها همینطور میگذشت و من هر روز به امیرحسین علاقمندتر میشدم. حالا دیگر هیچ راهی برای دیدار او نداشتم چون از محله آنها نقل مکان کرده بودیم. تنها شانسی که داشتم این بود که منزل مادربزرگم در شهرری بود و نزدیک خانه پدر امیرحسین. ما گاهی اوقات به دیدن مادربزرگم میرفتیم و من تمام راه را دعا میکردم که امیر را در کوچه ببینم... حتی برای چند ثانیه. گاهی اوقات دعایم اجابت میشد و میدیدمش... گاهی هم نه! خلاصه روزهای سختی بود. من به شدت افت تحصیلی پیدا کرده بودم و لحظاتم به سختی میگذشت. طی این سالها امیرآقا چندین بار خانوادهاش را به خواستگاری من فرستاد و هر بار یک جواب از سوی خانواده من شنید...«نه». افسانه میگوید: البته این جواب من نبود. همه میدانستند که جواب من مثبت است. بیآن که حرفی از علاقهام به امیر آقا زده باشم همه اطرافیانم از نگاهم میخواندند که چقدر شدت این علاقه زیاد است. سالها گذشت و انگار عادی شده بود که آنها هر سال به خواستگاری بیایند و پاسخ منفی بشنوند. البته هر بار که میآمدند و میرفتند برای من یک شکنجه روحی بود. خلاصه دوران دبیرستان به پایان رسید و زمانی که من سال آخر دبیرستان بودم یک روز مادرم گفت که امیرحسین نامزد کرده! شنیدن این حرف برای من حکم یک صاعقه را داشت. صاعقهای که تمام وجودم را خشک کرد. البته بعدها فهمیدم که این حرف صحت نداشته و مادرم برای اینکه فکر امیرحسین را از سر من بیرون کند آن را به من گفته. روزهای تلخ انتظار گام 2: افسانه و امیرحسین متعلق به عهد عتیق نیستند. آنها فقط یک دهه جلوتر بودند یعنی دهه 50. افسانه متولد سال 58 است و امیرحسین سال 51. با این حال در اوج عاشقی، روابط پنهانی نداشتند و به قول افسانه نه تلفنی با هم حرف میزدند و نه نامهای بین آنها رد و بدل میشد. تمام عشق این دو جوان از طریق نگاه بود. که آن هم به دلیل نقل مکان افسانه به منزل جدید دیگر برایشان امکانپذیر نبوده. با این حال این عشق پابرجا مانده. در حالی که عشقهای امروزی با این همه وسایل ارتباطی به قهقرا میروند و به سختی میتوان، عشق واقعی را در بین جوانان امروزی دید. افسانه حجتی در ادامه صحبتهایش میگوید: وقتی مادرم به من گفت که امیرحسین نامزد کرده، فشار زیادی بر من وارد شد به طوری که مریض شدم. اما خیلی زود متوجه شدم که این مساله صحت ندارد و فقط میخواستند که حال و هوای امیرحسین را از سر من بیرون کنند. همسایگی خانواده امیر با مادربزرگ من کمک زیادی به من میکرد که خبرهای درست را کشف کنم. با این وجود هیچ وقت روی حرف مادرم حرف نمیزدم و در کمال احترام با او رفتار میکردم. امیر آقا هم در تمام این مدت وقار و شخصیت خود را حفظ کرد و حتی یکبار هم سر راه مدرسه من نیامد و فقط و فقط برای ابراز علاقهاش، خانوادهاش را چندین و چند بار به خواستگاری من فرستاد. خانواده آنها که میآمدند همه چیز در کمال احترام بود، فقط جواب منفی بود، هیچ اساعه ادب و بیاحترامی صورت نمیگرفت و دو خانواده که همسایههای قدیمی بودند در نهایت احترام با هم رفتار میکردند. وقتی خانواده غفاری به خواستگاری میآمدند، امیرحسین بیرون منزل داخل ماشین مینشست و منتظر میشد تا پدر و مادرش نتیجه خواستگاری را به او بگویند. خلاصه این مساله هر سال تکرار میشد و هر سال ما یک سال بزرگتر میشدیم اما همچنان مادرم معتقد بود که ازدواج در سن پایین کار درستی نیست. این جریان ادامه داشت تا اینکه من 7-26 ساله شدم. تا آن روز حدود 16-15 بار به خواستگاری من آمده بودند. پاسخ به: عروس و دامادی که پس از ۲۱ سال به هم رسیدند - star - ۲۳ تير ۱۳۹۳ ۰۵:۰۲ عصر او افزود: از آن به بعد اما، خانواده غفاری دیگر زیر بار نرفتند که به خواستگاری من بیایند. حق هم داشتند. آنها هر سال به خواسته و اصرار پسرشان به خانه ما میآمدند و جواب رد میشنیدند. کم نیست که یک خانواده 16-15 سال متوالی به خواستگاری یک دختر بروند و هر بار با یک کلمه مواجه شوند....«نه». این شد که دیگر تنها راه ارتباطی ما که خواستگاری سالانه بود هم قطع شد. آن روزها به من خیلی سخت میگذشت و فشار روانی زیادی بر من وارد میشد اما هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که روی حرف خانوادهام حرف بزنم. خلاصه وارد دانشگاه شدم و به دلیل شرایط روحی که داشتم خیلی دیر به دانشگاه رفتم. آن زمان هم فکرم پیش امیر آقا بود و هیچ فردی نمیتوانست جای او را در دلم بگیرد. افسانه میگوید: البته باید اعتراف کنم که امیر آقا از من وفادارتر بود چون پس از آن که آنها دیگر پا پس کشیدند و به خواستگاری نیامدند، چندین خواستگار به خانه ما آمد و من که دیگر از ازدواج با امیرحسین ناامید شده بودم، به تعدادی از آن خواستگارها جواب مثبت دادم. وی افزود: اما نمیدانم چرا هیچ کدام از خواستگاریها به سرانجام نمیرسید و هر کدام به نحوی به هم میخورد. تا جایی که یکبار به مادرم گفتم فکر کنم آه امیر مرا گرفته که هیچ کدام از مراسمهای خواستگاری من به ثمر نمیرسد. آن روزها نمیدانستم که چه در انتظار من است و از بر هم خوردن خواستگاری گله میکردم اما بعدها فهمیدم که حکمت بر هم خوردن آن چه بوده و مصلحت خداوند بر چه قرار گرفته بود. اما امیرحسین در طول آن سالها به خواستگاری هیچ دختری نرفته بود و با قاطعیت اعلام کرده بود که یا افسانه یا هیچ کس! بنابراین در این ماجرا او از من وفادارتر بود و روی حرفش ماند و غیر از من در جلسه خواستگاری با هیچ دختری حاضر نشد. اما من نتوانستم مانند او باشم و از این بابت او از من خیلی جلوتر است. روزها گذشت و سالها در پی هم آمدند تا اینکه سال 93 از راه رسید. گویا زمان سرآمدن انتظار ما امسال بود و حالا میفهمم که هر چیزی در زمان خود و به درستی انجام میشود اگر توکلت را به خدا از دست ندهی. یک وصل شیرین گام سوم: میگویند اگر چیزی یا کسی روزی تو باشد، زمین به آسمان برود، آسمان به زمین بیاید، تو به آن خواهی رسید. حکایت افسانه و امیرحسین هم همین است. پس از 21 سال و بعد از بالا و پایین شدنهای فراوان سرانجام نیمه شعبان امسال، خانواده غفاری برای بار آخر به خواستگاری افسانه رفتند و جواب «بله» را از عروس خانم گرفتند. افسانه حجتی، عروس پر ما جرای این قصه، ما وقع را اینطور تعریف میکند: از آخرین مراسم خواستگاری ما فقط یک ماه میگذرد و من هنوز باور ندارم که کابوس انتظار به سر رسیده. فکر میکنم خواب هستم و تمام این ماجراها را در خواب دیدهام. به قول حافظ «باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز قصه غصه که دردولت یار آخر شد» او در ادامه میگوید: شب نیمه شعبان که خانواده امیر آقا به خانه ما آمدند خودش هم همراه آنها آمد. تا قبل از آن هیچ وقت وارد خانه نمیشد و همیشه دم در داخل ماشین پدرش مینشست. آمد داخل منزل ما اما هیچ حرفی نمیزد. انگار او هم مانند من باورش نمیشد که روزهای سخت انتظار در حال پایان است. نوبت رسید به بحث اصلی مراسم خواستگاری یعنی مهریه! مادر من از قبل مهریه را در نظر گرفته بود تا شب خواستگاری به خانواده داماد اعلام کند. اما مادر امیر آقا یک جملهای گفت که جای هیچ بحثی برای کسی باقی نمانده مادر همسرم شب خواستگاری به خانواده من گفت: مهریه افسانه، جوانی بچه من بود که رفت! آن شب همه چیز با خوبی و خوشی و در کمال آرامش سپری شد و بالاخره ما به هم رسیدیم. عروس قصه ما در ادامه گفت: حالا که فکرش را میکنم میبینم این مدت زمانی که ما به خاطر عشقمان صبر کردیم، هر دوی ما بزرگ شدیم. آنقدر که مشکلات برایمان قابل تحملتر است. روزی که برای اولینبار خانواده غفاری به خواستگاری من آمدند، فقط 14 سال داشتم. اگر مادرم آن زمان به این وصلت رضایت میداد و من عروس خانواده غفاری میشدم حتما عشقمان دچار آسیب میشد. چون آن موقع من یک عشق کودکانه را در سر میپروراندم با یک دنیا رویا و خواسته غیرواقعی که حالا مطمئنم امیرحسین از پس آن بر نمیآمد. اما حالا آنقدر سردی و گرمی روزگار را چشیدهام و آنقدر به خاطر این عشق، صبوری کردهام که حاضر نیستم با خواستههای خودم حتی اگر بجا و منطقی باشد چهره عشقم را مکدر کنم. حالا از مادرم تشکر میکنم که مقاومت کرد و نگذاشت من در سن نوجوانی و خامی ازدواج کنم. من حالا پختهتر شدهام و آمادگی پذیرش مشکلات زندگی مشترک را دارم در حالی که قبلا اصلا چنین درکی از زندگی نداشتم و خواستههایم آنقدر زیاد بود که اگر وارد زندگی میشدم و همسرم نمیتوانست از پس خواستههای من برآید ممکن بود مشکلات زیادی در زندگیمان ایجاد شود. اما حالا میدانم که باید قدر مرد وفاداری را که 21 سال حاضر نشد نام هیچ دختر دیگری را بر زبان بیاورد بدانم. میدانم که او به خاطر من خیلی آزار دید و صبوری کرد و دلم میخواهد تاجایی که در حد توانم است در زندگی از خواستههایم کوتاه بیایم، تا شاید جبران یکی از روزهایی که به خاطر وفاداری به عشق من سختی کشید باشد. فقط یکی از آن روزهای سخت او افزود: روز جشن نامزدیمان خیلی از اقوام همسرم، مشتاق بودند که من را زودتر ببینند تا بدانند که امیرحسین به خاطر چه کسی 21 سال صبر کرده. هر دو ما صبر کردیم و در راه عشقمان سختی کشیدیم اما حالا من خوب میفهمم معنی «الله مع الصابرین» چیست؟ من به کسانی که شرایطی مشابه شرایط من دارند، توصیه میکنم در عین وفاداری، صبر را پیشه خود کنند و نتیجه را به خدا واگذار کنند. صبوری که نباشد، حتی کارهای خوب هم به نتیجه نمیرسد. او گفت: من طی این سالها لحظهبهلحظه خدا را کنار خودم احساس میکردم. فقط او بودکه از حال دل من خبر داشت و میدانست که چه روزهای سختی را میگذرانم اما هیچ وقت حاضر نشدم روی حرف پدر و مادرم حرف بزنم و رفتار ناشایستی از خودم نشان دهم. ازدواج ما در اوج ناباوری اتفاق افتاد. درست زمانی که من کاملا نا امید شده بودم و فکر میکردم همه چیز تمام شده. وقتی همه چیز را رها کردم و همه چیز را با تمام وجود به خدا سپردم به طور معجزه آسایی همه چیز درست شد و در کمال ناباوری من و امیرآقا کنار هم قرار گرفتیم. ساقیا لطف نمودی، قدحت پر می باد گام 4: و اما قهرمان قصه ما، اسطوره وفاداری و عشق، امیرحسین غفاری... او متولد سال 1351 است و از وقتی 20 ساله بوده قصد ازدواج داشته. اما بازی روزگار آنقدر او را امتحان کرده که تعداد روزهای چشمانتظاریش به ماه تبدیل شده و ماهها به سال! یک سال، دو سال، 5 سال، 7 سال، 10 سال، 12 سال، 17 سال، 20 سال و 21 سال... حتی شمردنش هم خستهکننده است. تصورش را بکنید ثانیههای یک عاشق چطور سپری میشده. پای حرفهایش که نشستیم، آرامش خاصی داشت انگار صبوری این سالها به جانش نشسته. وقتی از عشقش حرف میزند به سالها پیش میرود. به سالهایی که خانوادهاش را به خواستگاری افسانه میفرستاد و خودش بیرون خانه آنها داخل ماشین به انتظار جواب مینشست. خودش میگوید: وقتی داخل ماشین منتظر میماندم که پدر و مادرم از خانه افسانه برگردند، ثانیهها برایم به سختی میگذشت. آن لحظهها استرس و فشار زیادی را تحمل میکردم اما انگار یک چیزی ته دلم میگفت... این بار هم جوابشان منفی است. وقتی پدر و مادرم از خواستگاری برمیگشتند و داخل ماشین مینشستند، نگفته از چهرههایشان میفهمیدم که جواب منفی گرفتهاند. هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد. فقط با اشاره سر میپرسیدم نه؟ آنها هم اشاره میکردند«نه»! او در ادامه گفت: طی این سالها خیلی از خانواده افسانه جواب «نه شنیدم و هرکس میگفت دلیل این همه پافشاری تو چیست فقط یک جواب داشتم... دوست داشتن به دل است نه به دلیل! به همه گفته بودم که اگر حوری بهشتی را هم برای من بیاورید من نمیخواهم. من فقط و فقط افسانه را میخواهم. امیرحسین غفاری ادامه داد: آن سالها که هنوز خانواده افسانه از محله ما نرفته بودند تمام دلخوشی من این بود که صبحها وقتی افسانه به مدرسه میرود خودم را سر کوچه برسانم و از دور او را ببینم. این کار هر روز من بود. مثل کارمندی که باید هر روز سر ساعت مشخص کارت حضور بزند. من هر روز میرفتم و از دور افسانه را میدیدم و آنقدر شرم و حیا بین ما بود که حتی به هم سلام هم نمیکردیم. بعد که افسانه به مدرسه میرفت، من با کلی انرژی که از دیدار افسانه گرفته بودم دنبال کارم میرفتم. چند ساعتی به کارهایم میرسیدم تا اینکه زمان بازگشت افسانه از مدرسه فرا میرسید. باز هم هر کاری داشتم کنار میگذاشتم و خودم را با عجله سر کوچه میرساندم. تا اینکه افسانه بیاید و رد شود. وقتی او به خانه میرفت من هم خیالم راحت میشد و دنبال کارم میرفتم. همان دیدار کوتاه و خالی از ارتباط کلامی تا روز بعد مرا شارژ میکرد، انگار که روحم تازه میشد. همین منوال ادامه داشت تا اینکه خانواده افسانه از محل ما نقل مکان کردند. وقتی افسانه از محله رفت در و دیوار محل برایم زندان شد... روز سختی بود. آنقدر سخت و دردناک که از یادم نمیرود. خوب یادم هست که آن روز من گریه کردم. بعد پیش مادرم رفتم و گفتم که میخواهم بروم شهرستان، نمیتوانم محل را تحمل کنم. آنقدر بیتاب بودم که کسی حریف من نمیشد. تا اینکه مادرم قبول کرد به خواستگاری افسانه برود. خواستگاریهای مکرر ما همانا و جواب منفی شنیدن همان! مادرم بارها و بارها برای اینکه فکر افسانه را از سر من بیرون کند به من گفت: این همه دختر زیبا و خوب اطرافمان هست بیا یکی از آنها را انتخاب کن تا برایت به خواستگاری بروم. اما حرف من همان بود... یا افسانه یا هیچکس. او در ادامه گفت: با خودم عهد کرده بودم که اگر افسانه ازدواج کرد تا آخر عمر مجرد بمانم و اگر چنین اتفاقی افتاد، هیچ وقت ازدواج نمیکردم. اما در تمام این سالها حتی لحظهای امیدم را از دست ندادم و مطمئن بودم که خداوند مرا به افسانه خواهد رساند حتی اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد. کار ما به جایی رسید که دیگر خانواده من زیر بار خواستگاری رفتن نمیرفتند و در تمام آن سالها هم من امیدم را از دست ندادم و با خودم عهد کرده بودم که آنقدر به پای افسانه صبر میکنم تا عاقبت یک روزی او خانم خانهام شود. سرانجام لطف خداوند شامل حال ما شد و حالا ما محرم هستیم و آرزوی بزرگ قلبی من که وصال افسانه بود برآورد شده. فقط میتوانم خدای بزرگ را به خاطر صبری که به من عطا کرد شکر کنم و از اینکه دعاهایم را اجابت کرد یک عمر شاکر باشم و بگویم: ساقیا لطف نمودی، قدحت پر می باد. منبع |