در دو مقاله ی قبلی در مورد
انتخاب نادرست همسر بر اساس احساسات و رویاها و
لزوم مشورت در امر ازدواج پرداختیم. در این مقاله می خواهیم به
اختلافات فکری، رفتاری و فرهنگی که دختر یا پسر با خانواده ی همسر آینده اش دارد و مشکلاتی ناشی از این اختلافات فرهنگی بر زندگی زناشویی زوج ها بپردازیم.
دختر و پسرى که از کودکى در دامن خانواده اى رشد یافته است، نمى تواند و نباید خانواده خود را به راحتى و سادگى فراموش کند. فرض کنید جوانی شهرستانی که فقط خودش تحصیلات خوبی دارد، از دختری که خانوادهای تحصیلکرده دارد
خواستگاری میکند. در این صورت، خانوادۀ عروس که میدانند با خانوادۀ داماد، تفاوتهای فاحشی دارند چه باید بکنند؟ آیا باید فقط به داماد آیندۀ خود فکر کنند؟ یا باید در این فکر باشند که دو خانواده میبایستی در یک تراز باشند و یا لااقل خیلی باهم تفاوت فکری و اجتماعی نداشته باشند؟
بعضی از خانوادهها بهظاهر مرد، سرووضعش و یا طرز صحبت او توجه میکنند و میگویند: گرچه پدر و مادرش بیسوادند، یا خیلی قدیمی فکر میکنند، ولی خود جوان از طبقۀ خودمان است؛ پس عیبی در این کار و این وصلت، وجود ندارد. آنها میگویند همینقدر که شخص تحصیلکردهای به خواستگاری دخترشان آمده کافی است. پیش خود میگویند: «ما که کاری به کار خانوادهاش نداریم»! ولی غافلاند از اینکه مگر میشود پسر و دختری باهم ازدواج کنند و خانوادههایشان کاری به کار هم نداشته باشند؟ لااقل در ایام و دورههای نامزدی، یا عقد و عروسی که باید دربارۀ خیلی از مسائل و مناسبات، باهم به تفاهم برسند؛ درحالیکه در همین ابتدای کار، اختلاف عقیده و سلیقۀ دور خانواده، بهناچار چهرۀ خود را نشان خواهد داد.
جمشید که یکی از مراجعینم بود میگفت: «اختلافات ما، در دورۀ نامزدی شروع و در عقد و ازدواج به اوج خود رسید». جمشید گاهی با خجالت و زمانی باشهامت، در دفاع از خانوادهاش حرفهایی میزد که کموبیش شنیدنی است. او میگفت: «نامزدم اعتقاد داشت که برای خرید عروسی یکی از خواهرهایم کافی است که بیاید، ولی مادرم میگفت: «ما برای عروسی خواهرت همگی رفتیم خرید!» و اعتقاد داشت که سه خواهرم همراه با دو برادرهایم بهعلاوه خودش، همگی حتماً باید هنگام خرید حضورداشته باشند! نامزدم، سهیلا میگفت: «اینها چادری هستند و من حاضر نیستم با اونها به طلافروشیهای بالای شهر بروم.
به آنها بگو به جای چادر، مانتو بپوشند؛ یکی دو نفر هم بیشتر نیایند.»وقتی بااحتیاط، چنین پیشنهادی را به خواهرهایم گفتم، مادرم با صراحت گفت: «نامزدت بیخود کرده که چنین پیشنهادی کرده؛ به او بگو ما همینیم که هستیم!» من ازیکطرف، شرایط مادرم که میخواست همه را راضی کند درک میکردم و از طرفی هم به سهیلا حق میدادم که دلش نمیخواست بااینهمه آدم به خرید برود. خانوادۀ ما میگفتند: «بازار، بهترین جای خرید طلاست» ولی سهیلا میگفت: «یا خیابان کریم خان، یا میرداماد.» خانوادۀ ما میگفتند: «شب خواستگاری باید یک دست لباس برای عروس ببریم» ولی سهیلا میگفت: «ما از این رسمها نداریم». در هنگام عقد، مادرم میگفت: «از 200 سکۀ طلا بالاتر نرو!» ولی دایی سهیلا عقیده داشت: «کمتر از 500 سکه ممکن نیست!» شب عروسی، ما میخواستیم زن و مرد، جدا از هم باشند؛ آنها میگفتند: «نخیر! باید زن و مرد با هم باشند»! ما عقیدهای به تشریفات نداشتیم، زیرا این کارها را اسراف میدانستیم؛ ولی پدر عروس میگفت: «من حاضرم به تو کمک کنم که عروسی آبرومندی بگیری». دایی عروس میگفت: «ما یک عاقد میشناسیم که روحانی نیست»، ولی مادرم میگفت: «عاقد باید روحانی محلۀ خودمان باشد که محضر هم دارد».
بالاخره، هنگام عقد هم، چون چند نفر مرد آمده بودند توی مجلس زنانه و داشتند میرقصیدند، زنداییام قهر کرد و به همراه دو سه نفر دیگر، مجلس را ترک کرد! خلاصه، نمیدانید آن شب چه مشکلاتی داشتم؛ دائم نگران اوضاعواحوال بودم. خانوادۀ عروس دائماً از کارهای پدر و مادرم ایراد میگفتند و با گوشه و کنایه به من میفهمانیدند که آنها «اُمُل» و قدیمیاند. من ازیکطرف نمیخواستم با آنها جروبحث کنم، اما از طرف دیگر چون آنها والدینم بودند، خوشم نمیآمد که از آنها ایراد بگیرند.
... و تازه همۀ اینها، حوادثی بود که در مراسم عقد و عروسی اتفاق افتاده بود.
حالا اجازه بدهید تا از دوران پس از عروسی برایتان بگویم که چه اتفاقهایی افتاد. هر وقت با سهیلا به خانۀ مادرم میرفتیم، مادرم برای او اسپند دود میکرد. همسر جوانم که از بوی اسپند به سرفه میافتاد، شروع به غُرغُر میکرد و نهتنها روی خوشی به این کار نشان نمیداد بلکه اخموتخم هم میکرد. ناچار، به مادرم میگفتم: «مادر جان! احتیاج به این کارها نیست»؛ ولی مادرم با تشر به من میگفت: «حرف نزن! تو بچه هستی و از چشم زخم و چشم شور و ناپاک دیگران خبر نداری!» پسازاین که از خانۀ مادرم خارج میشدیم همسرم به کنایه میگفت: «اسپند دود کردن یعنی چه؟! یعنی من دیگه مریض نمیشم؟!» اینها را میگفت و میزد زیر خنده!
یکی دیگر از تفاوتهای فرهنگی و رفتاری ما، چگونگی صرف غذاست. لطفاً خوب توجه کنید! ما عادت داریم که غذا را روی زمین بخوریم؛ بنابراین مادرم روی زمین سفره پهن میکند؛ ولی سهیلا عادت ندارد که روی زمین غذا بخورد. هر وقت که ناهار یا شام، آنجا هستیم، سهیلا غذایش را میکشد و میبرد روی مبل مینشیند؛ او غذایش را روی مبل میخورد. مادر من هم خیلی تمیز و پاکیزه است و دلش نمیخواهد کسی با کفش بیاید روی فرشهای منزل؛ ولی سهیلا میگوید: «من با کفش راحتترم»!
همچنین، مادرم خیلی به پدرم میرسد و به او توجه میکند؛ ولی سهیلا اهل این کارها نیست؛ درحالیکه مادرم انتظار دارد که سهیلا هم مثل خودش به من برسد. هر وقت که مادرم بهاصطلاح «پُز» مرا میدهد و از من تعریفی میکند، بهجای اینکه سهیلا هم حرف مادر را – ولو بهظاهر – تصدیق کند، برعکس میگوید: «مادر جون! مثل این که شما غیر از این پسرتون کس دیگهای رو ندیدین»!
خلاصه اینکه، اوضاعواحوال خوبی ندارم؛ نه سهیلا شرایط مادر من را درک میکند، و نه مادرم از انتظاراتش دست برمیدارد؛ فقط این من هستم که دارم این وسط، ضایع میشوم و عاقبت هم نمیدانم که حالوروز زندگی من به کجا میکشد!»
خُب! اینها درد دل جمشید بود. معلوم است که اگر پای حرفهای همسرش، سهیلا و یا حتی خانوادۀ سهیلا بنشینیم، «مثنوی هفتاد من کاغذ شود». حال اگر از من بپرسید که جوان حق داشته که از چنین دختری خواستگاری کند یا نه؟ به شما خواهم گفت: «خیر! او نمیبایست با خانوادهای که تا این اندازه با هم تفاوت فرهنگی دارند ازدواج میکرد». آنوقت بپرسید: «پس تضاد فرهنگی خودش با والدینش را چگونه باید حل میکرد؟» در پاسخ شما میگویم: «او باید با دختری تحصیل کرده و تقریباً از طبقۀ خودش ازدواج میکرد، تا دیدگاههای خانوادههایشان به زندگی، در یک سطح باشد؛ زیرا حق اوست با دختری ازدواج و زندگی کند که او هم مثل خودش تحصیل کرده است و سلیقههای مشابهی دارند، و نه با خانوادۀ دختری که به قول جمشید، دائم به پدر و مادرش گوشه و کنایه میزند. وقتی پدر و مادر دختر و پسر در یک سطح باشند، آن وقت کسی بر دیگری ترجیحی ندارد و مقایسهای هم پیش نمیآید».
درد دل الهه خانم
حالا خوب است کمی هم پای حرفهای الهه خانم بنشینیم که ازدواجش تقریباً شبیه ازدواج سهیلا و جمشید بوده است. الهه خانم میگفت: «شوهرم از طبقهای بود که با ما خیلی فرق داشتند. پدرم وقتی او را دید گفت: «جوان برازندهای است و آیندۀ خوبی دارد؛ ما که نمیخواهیم با پدر و مادرش زندگی کنیم». گرچه شوهرم را خیلی دوست دارم و حالا هم او را میپرستم، ولی هرگز نمیتوانم از رفتارهای مادرش چشمپوشی کنم». به الهه گفتم: «اگر از شوهرتان راضی هستید باید مادرش را هم تحمل کنید». الهه جواب داد: «بله! این که میگویید درست است و من سالها است که دارم او را تحمل میکنم، ولی باور بفرمایید که دیگر طاقتم طاق شده است؛، زیرا هم مجبورم که با مادرشوهرم به توافق برسم و معاشرت کنم، چون شوهرم خیلی به مادرش علاقهمند است و همیشه نسبت به او احساس دین میکند، و هم باید سختگیریهایش را تحمل کنم؛ ولی آخر شما نمیدانید که این پیرزن، که از اول با ازدواج پسرش با من، مخالف بود چه زبان تندی دارد!» به او گفتم: «بسیار خب! حالا یکی از سختگیریهایش را بگویید.»
الهه سکوتی کرد و سپس با آه و ناله گفت: هر وقت که میخواهیم از خانۀ آنها به منزل خودمان برگردیم، میگوید: «این زن قرتی را برای چی گرفتی که یک جا بند نمیشه؟! چرا نرفتی از درودهات خودمان یک زن حسابی بگیری؟!» آنگاه الهه رو به من کرد و گفت: خب! شما میگویید من با این زبان تند و پر نیش و کنایۀ این پیرزن که همهاش متلک است چکار کنم؟! اگر به خانهاش نروم شوهرم ناراحت میشود؛ اگر هم بروم که باید این زخمزبانها را بشنوم. به او گفتم: «بسیار خب! ولی فکر میکنید تمام این ناملایمات را به خاطر شوهر خوبی که دارید میتوانید تحمل کنید؟» در جوابم متفکرانه گفت: «آخر از آنچه که میترسیدم، دارد به سرم میآید!» گفتم: مگر چه شده؟! الهه جواب داد: «همیشه پیش خودم فکر میکردم، درسته که شوهرم فردی تحصیل کرده است، ولی بالاخره خون این خانواده در رگهایش جاری است و همین پدر و مادر او را بزرگ کردهاند؛ بنابراین آنچه را که در کودکی به او آموختهاند ممکن است موقتاً فراموش شان کند، ولی در میانسالی تدریجاً به سراغش خواهند آمد!» پرسیدم: مگر تغییر کرده است؟ الهه بازگفت: «او در تربیت بچهها عیناً روش پدرش را به کار میبرد و میگوید، مگر من که زیردست پدرم بار آمدهام، آدم بدی شدهام.
با الهه خانم چندین جلسۀ دیگر صحبت کردم و به راهحلهایی هم رسیدیم که گرچه کاملاً چارهساز نبودند اما لااقل توانستند اوضاع راکمی آرامتر کنند.