میان بیشتر جوانان و والدین آنها اختلافهای فکری – سلیقهای زیادی وجود دارد که ناشی از تعلق به دو نسل متفاوت است. افکار بعضی از والدین که درگذشته فرصت تحصیل نداشتهاند، موردقبول جوانان تحصیلکرده خودشان واقع نمیشود. تفاوتهای فکری میان آنها که از گذشتههای دور وجود داشته است اکنون خود را بیشتر نشان داده بهطوری که در هیچ زمینهای تجربههای والدین خویش را نمیپسندند و یک نوع فاصلهای بین خود و والدین خود احساس میکنند.
جوان میل دارد حالا که تحصیلاتی پیداکرده با خانوادههای بافرهنگ و تحصیلکرده ازدواج کند تازندگانیاش از هر نظر کامل شود؛ بنابراین بهطرف خانوادههایی کشیده میشود که ازاینگونه نارساییهای فرهنگی در زندگیشان وجود نداشته باشد.همین اختلافسلیقه و عقیده موجب میشود که جوان شخصاً برای ازدواجش تصمیم بگیرد. مثلاً دختری را در محل کار یا در محیط دانشگاه میبیند، میپسندد، با او قول و قرار میگذارد، بدون اینکه فکر کند ممکن است آن دختر در همۀ موارد با او هماهنگ نباشد؛ بنابراین بدون
مشورت با والدین خویش، خودش میبرد، خودش میدوزد و خودش هم کارها را سروسامان میدهد.
او همهچیز را آسان میگیرد و فقط دل در گروی حرفهای عاشقانهای بسته است که با دخترخانم بر زبان آورده و او هم ساکت و متبسم فقط به او نگاه کرده و بدون هیچ اظهارنظری سکوت کرده است! وقتی از نقشههایش به معشوق میگفت در فکر این نبود که چگونه و از چه راهی باید به این هدفها و آرزوها برسد. او سرمست از بادۀ جوانی، همهچیز را سهل و آسان و شدنی میپنداشت و همسر آیندهاش هم که اتفاقاً چند سالی از او کوچکتر بود، با اطمینان خوش باورانه به حرفهایش گوش میداد و آرزو میکرد که همهچیز روبهراه شود!
دختر جوان نیز در این لحظه قادر نیست تا سایر تضادهایی را که ممکن است با جوان محبوب اما بیتجربهاش داشته باشد ببیند؛ او تجربهای در این راه ندارد؛ او خوشبینانه فکر میکند که همهچیز شدنی است. از طرفی آقاپسر که خود را قادر میبیند همۀ مشکلات را از پیش پا بردارد، حاضر نیست تجربههای گرانبهای والدینش که به قیمت سپیدی موی آنها بهدستآمده است سود جوید.
کسی که بیشتر مشورت میکند، کمتر اشتباه میکند.
او تفاوت درجۀ تحصیلی خود و خانوادهاش را
ملاک عمدۀ انتخاب این راه نمیداند بنابراین حاضر نیست هیچ واقعیتی را در قالب نصیحت بپذیرد. او از پدر و مادر تحصیلکردۀ همسر آینده و جوانش خوشش آمده بنابراین از والدین خودش که کمسوادند گریزان است. او قادر نیست به این حقیقت فکر کند که گرچه پدر و مادرش امروزی نیستند، ولی آدمهای زحمتکشی هستند که باپوست و استخوان خود، او را بزرگ کرده و به دانشگاه فرستادهاند و اتفاقاً بیشتر از هرکسی در این دنیا طالب خوشبختی و کامیابی فرزندشان میباشند؛ و شاید انتظار دارند که در روزگار پیری عصای دست آنان باشد، یا آنها را به طبیبی رسانیده و دوادرمانشان کند و کمکحال آنها گردیده و همدم ایام پیری و تنهاییشان باشد.
جوان میل دارد فرار کند بدون اینکه بداند این فرار، دوای درد او نیست. او قادر نیست درک کند که پدر و مادرش را نمیتواند برای همیشه فراموش کند. او هنوز حتی قادر نیست که بفهمد، پدر و مادر و خانواده، ریشۀ زندگانی او هستند؛ و ادامۀ حیات و زندگانی بدون ریشه اگر غیرممکن یا دشوار نباشد، خیلی هم آسان نیست!