۱۶ اسفند ۱۳۹۶, ۰۶:۴۱ عصر
داستان منصور
بخش اول
الان که این متن رو مینویسم زمانی هست که 31 سال عمر از خدا گرفتم و حال و روز خوبی دارم و خواستم کمی با دوستان و بزرگواران خوب کانال دکتر شکیب درد و دلی کرده باشم. شاید که این درد ودل، درد و دل خیلی ها باشه اما سرکوب شده باشه یا به هر دلیل گرافتار عذاب وجدان شده باشن و نتونن مطرح کنن.
شاید باور کنین و شاید هم نه اما تمام جزئیاتی که میگم مو به مو از ذهنم رد میشه واصلا خیال پردازی نیست. مدرسه نمیرفتم دقیقا یادمه. بچه بودم و احتمالا کمی هم ترسو. صبح به صبح پدر و مادر فرهنگی من به مدرسه برای تدریس میرفتن و من تنهام میموندم. خونه ما طبقه شیروانی خونه پدربزرگ و مادربزرگم بود. وقتی که تنها میشدم عجیب بودم. دقیق یادمه. اینه ی قدیمی عروسی مادرم دم دست بود و همیشه جلوی اینه الفاظی رو به کار میبردم که در ته ذهنم الان مرور میشه: «میگیرمت با زنجیر میبندمت کلیدشم میندازم یه جایی که هیچکی دستش بهش نرسه». اینها رو به خودم میگفتم.
خیال پردازی های من عجیب و غریب با خودم رشد میکرد. وقتی بزرگتر شدم و مدرسه ای شدم دنیای من هم کمی بزرگتر شد. فامیل ها (خواهر و برادرزاده های قد و نیم قد پدرم) همبازی من شدند. عاشق و دزد و پلیس بازی شدم همیشه در تنهایی دنبال یافتن ابزاری برای بستن دست و پا بودم که وقتی با فامیلها بازی میکنم و صد البته پلیس میشدم اونها رو به بند بکشم! یا حتی اگه دزد بودم دزد موفق و آدم ربا بودم دنبال گره های مختلف و اموزش اونها میگشتم.
گذشت و گذشت و من سرخورده تر از اعمالم که به ناکجا آباد ذهنم کشیده میشد. خانواده مذهبی داشتم به همین دلیل قبل هر کاری اول اونها باید اون کار خاص رو سبک سنگین کنن که ببینن به صلاح هست یا که نه به همین دلیل هرگز حتی سوالات جنسی خودم رو از اونها نپرسیدم و اگر هم میپرسیدم با این جواب که «الان زوده بدونی پسرم تابستون بعد بهت میگم» روبرو میشدم. این تابستون بعد هرگز نیامد.
گاهی خودم با میل خودم خودم رو دربند میکردم و خودم رو ازاد میکردم با یه بند معمولی و احساس خوشحالی میکردم و حتی احساس لذت. هر چند که اون موقع درکی از لذت جنسی نداشتم. فقط حالت خوشایندی داشتم و گاهی فیلم های تلویزیونی که در اون کارآگاه بازی یا آدم ربایی و صد البته صحنه بستن داشتن با دقت نگاه میکردم. حتی به تکرار فیلم های تلویزیون هم رحم نمیکردم و تکرار اون فیلمهای خاص رو میدیدم. عجیب بود...
بزرگ و بزرگتر شدم و تکنولوژی با من رشد کرد. کامپیوتر ارزان شد و یکی یه دونه توی خونه هر کی پیدا میشد. اینترنت اومد. پسر خاله ای داشتم با اختلاف سن شش سال بزرگتر از من که دو سه ماه بعد از من کامپیوتر خرید. من از ایترنت فقط اسمی شنیده بودم و به همین دلیل اقدامی نکردم اما پسر خالم بلافاصله روزی که سیستم رو خرید من رو با کلمه sex اشنا کرد. بهش گفتم عدد شش (six) چیه؟ خوب که چی و ...گفت این اون نیست و...
و اولین اشنایی من با این کلمه و جنس مخالف و تمام سوالات نا تمام من و تابستان هایی بعدی در همون شب با همین چند دیالوگ برملا شد. سفره دل واکردم و ایشون هم به صورت تمام و کمال درست یا غلط راهنماییم کرد. گذشت و گذشت تا اینکه در بعضی سایت های خاص با بعضی کلمات خاص اشنا شدم. به دلیل نشکستن قبح ماجرا به کلمه مخفف BDSM بسنده میکنم. این کلمه سرآغاز تمام گرفتاریهای من شد. تمام زندگی من شد. فهمیدم اگه دردی دارم هستن در تمام دنیا کسایی که همچین دردی دارن وگرنه این گرایشها برای چیه. چون اگه یکم وارد جزییات بشیم میشد فهمید هر جا کلمه سکس میاد زیر شاخه هایی از اون که یکیش BDSM هست هم وجود داره. فهمیدم همدرد دارم و اگر هم مریضم تنها نیستم مثل همه مریض های دیگه. نمیدونستم چی هستم یا حتی کی هستم. خلاصه انگار دردی دارم و مرهمی هم جور شد. مثل معتادها که با مواد کمی به فضا میروند و تسکین پیدا میکنن. حالا این فیلمها و... مرهی کوتاه بر زخم میشد.
ادامه در پست بعد
بخش اول
الان که این متن رو مینویسم زمانی هست که 31 سال عمر از خدا گرفتم و حال و روز خوبی دارم و خواستم کمی با دوستان و بزرگواران خوب کانال دکتر شکیب درد و دلی کرده باشم. شاید که این درد ودل، درد و دل خیلی ها باشه اما سرکوب شده باشه یا به هر دلیل گرافتار عذاب وجدان شده باشن و نتونن مطرح کنن.
شاید باور کنین و شاید هم نه اما تمام جزئیاتی که میگم مو به مو از ذهنم رد میشه واصلا خیال پردازی نیست. مدرسه نمیرفتم دقیقا یادمه. بچه بودم و احتمالا کمی هم ترسو. صبح به صبح پدر و مادر فرهنگی من به مدرسه برای تدریس میرفتن و من تنهام میموندم. خونه ما طبقه شیروانی خونه پدربزرگ و مادربزرگم بود. وقتی که تنها میشدم عجیب بودم. دقیق یادمه. اینه ی قدیمی عروسی مادرم دم دست بود و همیشه جلوی اینه الفاظی رو به کار میبردم که در ته ذهنم الان مرور میشه: «میگیرمت با زنجیر میبندمت کلیدشم میندازم یه جایی که هیچکی دستش بهش نرسه». اینها رو به خودم میگفتم.
خیال پردازی های من عجیب و غریب با خودم رشد میکرد. وقتی بزرگتر شدم و مدرسه ای شدم دنیای من هم کمی بزرگتر شد. فامیل ها (خواهر و برادرزاده های قد و نیم قد پدرم) همبازی من شدند. عاشق و دزد و پلیس بازی شدم همیشه در تنهایی دنبال یافتن ابزاری برای بستن دست و پا بودم که وقتی با فامیلها بازی میکنم و صد البته پلیس میشدم اونها رو به بند بکشم! یا حتی اگه دزد بودم دزد موفق و آدم ربا بودم دنبال گره های مختلف و اموزش اونها میگشتم.
گذشت و گذشت و من سرخورده تر از اعمالم که به ناکجا آباد ذهنم کشیده میشد. خانواده مذهبی داشتم به همین دلیل قبل هر کاری اول اونها باید اون کار خاص رو سبک سنگین کنن که ببینن به صلاح هست یا که نه به همین دلیل هرگز حتی سوالات جنسی خودم رو از اونها نپرسیدم و اگر هم میپرسیدم با این جواب که «الان زوده بدونی پسرم تابستون بعد بهت میگم» روبرو میشدم. این تابستون بعد هرگز نیامد.
گاهی خودم با میل خودم خودم رو دربند میکردم و خودم رو ازاد میکردم با یه بند معمولی و احساس خوشحالی میکردم و حتی احساس لذت. هر چند که اون موقع درکی از لذت جنسی نداشتم. فقط حالت خوشایندی داشتم و گاهی فیلم های تلویزیونی که در اون کارآگاه بازی یا آدم ربایی و صد البته صحنه بستن داشتن با دقت نگاه میکردم. حتی به تکرار فیلم های تلویزیون هم رحم نمیکردم و تکرار اون فیلمهای خاص رو میدیدم. عجیب بود...
بزرگ و بزرگتر شدم و تکنولوژی با من رشد کرد. کامپیوتر ارزان شد و یکی یه دونه توی خونه هر کی پیدا میشد. اینترنت اومد. پسر خاله ای داشتم با اختلاف سن شش سال بزرگتر از من که دو سه ماه بعد از من کامپیوتر خرید. من از ایترنت فقط اسمی شنیده بودم و به همین دلیل اقدامی نکردم اما پسر خالم بلافاصله روزی که سیستم رو خرید من رو با کلمه sex اشنا کرد. بهش گفتم عدد شش (six) چیه؟ خوب که چی و ...گفت این اون نیست و...
و اولین اشنایی من با این کلمه و جنس مخالف و تمام سوالات نا تمام من و تابستان هایی بعدی در همون شب با همین چند دیالوگ برملا شد. سفره دل واکردم و ایشون هم به صورت تمام و کمال درست یا غلط راهنماییم کرد. گذشت و گذشت تا اینکه در بعضی سایت های خاص با بعضی کلمات خاص اشنا شدم. به دلیل نشکستن قبح ماجرا به کلمه مخفف BDSM بسنده میکنم. این کلمه سرآغاز تمام گرفتاریهای من شد. تمام زندگی من شد. فهمیدم اگه دردی دارم هستن در تمام دنیا کسایی که همچین دردی دارن وگرنه این گرایشها برای چیه. چون اگه یکم وارد جزییات بشیم میشد فهمید هر جا کلمه سکس میاد زیر شاخه هایی از اون که یکیش BDSM هست هم وجود داره. فهمیدم همدرد دارم و اگر هم مریضم تنها نیستم مثل همه مریض های دیگه. نمیدونستم چی هستم یا حتی کی هستم. خلاصه انگار دردی دارم و مرهمی هم جور شد. مثل معتادها که با مواد کمی به فضا میروند و تسکین پیدا میکنن. حالا این فیلمها و... مرهی کوتاه بر زخم میشد.
ادامه در پست بعد